━━━━━━━━━━━━━━━━━
آبی دریا را در چشمهای کسی دیدم،که کور بود.
مشکی چشم هایم را ندید.
دل شکست!
━━━━━━━━━━━━━━━━━
نـام اثـر:دریای چشمانت
نـویـسـنـده: دیانا محمدی
طـراح کـاور:دیانا محمدی
━━━━━━━━━━━━━━━━━
نام داستان: شکارچی شب
نگاهی به پایین کردم.
همهی مردم در تکاپو بودند.
هیچکس به پشتبوم این برج ده طبقه نگاه نمیکرد.
چقدر احمق هستند؛ به راحتی راه میروند و نمیدانند که یک گرگ درنده در بالای سرشان دنبال شکار است.
پوزخندی که همیشه بر لب داشتم عرض گرفت وقتی آن دختر موطلایی را با مانتوی جیغ قرمز و شلوار پاره دیدم.
نمیدانم با چه عقلی آن را از همه جدا کرده بودم.
خودم جواب خودم را دادم.
《با همآن عقل که آدمها را برای پول میکشی!》
آری؛ گلولههای اسلحههایم بدون پول از اسلحه جدا نمیشوند امّا این یکی فرق داشت.
یک گلوله برای منی که در بهترین جای شهر عمارتی دارم...
ماشینی که همه در حسرتش هستند واسلحههای که در قفسِ فلزیی به زیبایی چیده شدند؛ هیچی نیست!
ناخداگاه همه خاطراتم با این دختر موطلایی همچون فیلمی از جلوی چشمهایم گذشت.
لوس بازیهای مسخراش...
خندههای جلفاش...
تحریک کردن بیفایداش...
واقعا؛ این دختر فکر میکند من مثل بقیه هستم؟!
من یک قاتلم..!
من با بقیه فرق دارم.
من همان هستم که در هفت سالگی مرگ زجرآور مادرش را دید.
من فرق دارم...
آنها در کودکی با ماشین و توپ چندلایه بازی کردند و من با اسلحه ساختن، گلولههای داغی که از مسلسل خارج میشد.
آنها با گِلهای بعد از باران...
من، با خونهای جنازهای سلاخی شده.
آنها در نوجوانی تنبیهشان نداشتن تلفن بود.
من: شلاق، شکنجه...
این فرقها زیاد بودند که به چشم نمیآمدند.
نگاهی به پشتبوم کردم.
کسی نبود.
برگشتم سمته اسلحه...
درست است روزی کمی، فقط کمی با بقیه فرق داشت.
ولی باعث نمیشود از خیانتش بگذرم.
از دوربین اسلحه تکتیرانداز مشکی براقم، نگاهی بهش انداختم.
هم آنقدر جلف مانده بود!
داشت برای پسری که کم از دختر نداشت؛ عشوه میریخت.
ومن چقدر حالم بد شد از این دختر که حد و مرزی نداشت.
گلندلند اسلحه را کشیدم که با صدای 《تق》آزاد شد.
چشمهایم لبخنده عجیبی داشت.
ولی لبانم خیلی وقت بود با لبخند قهر کرده بودند.
اخمهایم را بیشتر به هم نزدیک کردم.
سرش را با اون موهای زرد زمخت نشونه گرفتم.
و بعد شلیک...
صدای شلیک با جیغ همهمه مخلوط شد.
و من چقدر از این صدا خوشم میآمد تکراری بود؛امّا عجیب بر دل من مینشست.
دیگر جای صبر نبود.
بیدرنگ اسلحه را باز کردم در کیف مخصوصش گذاشتم.
آرام از پلههای اضطراری به چند طبقه پایین رفتم وارد اسانسور شدم.
در آینه نگاهی به لباسم کردم.
کت و شلوار مشکی خوش دوختی که عجیب به بدن ورزیدم میآمد با پیراهن مشکی مات که دو دکمه اول باز بود.
و زنجیر نقرهی که تضاد جالبی درست کرده بود.
آسانسور ایستاد من به سرعت به بیرون ساختمان رفتم.
هیچکس شک نمیکرد به مرد کت و شلواری!
انقدر احمق بودند که به دنبال یک مرد با نقاب بگردند.
وارد کوچه پشت ساختمان شدم.
و به سمت موتور مشکی مات رفتم سوار شدم و حرکت کردم.
چشمهایم دقیقهای از برقشون کم نمیشد.
زیر لب زمزمه کردم:
این عاقبت کسی است که به شکارچی شب خیانت کنه..!
━━━━━━━━━━━━━━━━━
نام اثر:شکارچی شب
نویسنده:دیانامحمدی
طراح کاور:دیانامحمدی