━━━━━━━━━━━━━━━━━
میدانی عشق چیست؟ گمشده چطور؟
عشقی که گمشده باشد چطور؟ تا بحال عشقت را گم کردهای؟
من گم کردهام؛ میتوانی حرکاتش را تصور کنی؟
من تک تک حرکاتش را میتوانم تصور کنم، مثلا الان میتوانم تصورش کنم که روی پشت بام شهر دراز کشیده و پتوی بزرگ و بلند سفیدش را روی خودش انداخته، و از تصور اینکه ستارهها به او زل زدهاند گونههایش گل انداخته. چشمان همرنگ شبش را آرام روی هم گذاشته و چه ناعادلانه به فکر آسمانهاست و به فکر پرواز، اما به فکر من نیست.
گمشدهی من، یعنی الان هم به من فکر نمیکنی؟ هنوز هم به فکر پروازی؟
حق داری، تو لایق آنی که هر چقدر که میخواهی بالا بروی و من...
من چه؟ لایق دور بودن از توام؟
تو انقدر بالا رفتهای که مرا نمیبینی،
میدانی به خاطر تو موهایم را بلند کردهام؟ میدانی من روی پشت بام خانهمان هستم؟ میدانی صحنهای که دوست داشتی ایجاد شده؟
دختری با موهای بلند مشکی، که باد آن ها را با خود میرقصاند.
هنوز هم مرا نمیبینی؟ چرا رنگت پریده زیبای من؟ نکند نگران باشی؟
چرا انقدر سرد شده ای! سردت است؟ مگر پتویت گرم نیست؟
نکند مریض شوی؟
چشمانت را باز نمیکنی؟ دارم نگرانت میشوم! جوابم را نمیدهی؟
میخواهی قلب مرا بیشتر از این داغان کنی؟ نکند خوابیدهای؟ نمیخواهی بیدار شوی؟ دلم برای سیاهی چشمانت تنگ شده!
بیدار شو دیگر، زود باش چشمانت را باز کن...
راستی! میدانستی مادر و پدرت بیتابت هستند. خواهرت از دوریت اشک میریزد و من هم... خودت میدانی حالم گفتنی نیست! میدانی بیتو مانند مردهای متحرک هستم!
عزیزتر از جانم نمیخواهی برگردی؟ همه منتظرت هستند، از همه بیشتر من منتظرت هستم...
سفرت کمی طولانی نشده؟ نکند سفرت پایانی ندارد؟ یا شاید هم خستهای! حق هم داری، راه طولانی است.
میدانی میخواهم خودم به پیش تو بیایم؟
میخواهم من هم طعم پرواز را بچشم!
حتما خیلی خوب است که نمیخواهی دیگر بیایی. اما من میآیم؛ پرواز میکنم و به پیشت میایم! میدانم مادرم عصبانی خواهد شد، اما من به دنبال گمشدهام میایم.
اما میخواهم گمشدهام را بیابند. آن هواپیما را به آتش بکشند و او را از زیر آن پتوی بیانتها بیرون بیاورند؛ تا حداقل قلب مادرش کمی آرام گیرد، پدرش کمی خودش را در سر مزار تک پسرش خالی کند. مادرم از من دلگیر نشو میدانم که تو خوشحالی مرا میخواهی و من فقط در کنار گمشدهام خوشحال هستم. خداحافظ مادرم، فرشتهی زندگی من...
نامهی دخترک را مادرش برای بار هزارم خواند و بازهم اشک در چشمانش حلقه زد، یاد لحظهای افتاد که با عجله به روی پشت بام رفت؛ دخترکش در لبهی پشت بام ایستاده بود و باد موهای بلندش را به یک طرف میبرد.
دخترکش را صدا زد...او برگشت و با آن لبخند زیبایش نگاهش کرد. دستش را برای مادرش تکان داد و زیر لب گفت: (( همیشه دوستت دارم، مرا ببخش! )) و لحظهای بعد دخترکش میان آسمان و زمین، در حال پرواز بود و چه بیرحم زمین او را به زور به آغوش کشید و دخترک هم مانند گمشدهاش چشمانش را بست و موهایش مانند توری سیاه به جای تور عروسیاش به روی صورتش ریخت؛ بگذریم که آن مشکیها قرمز شده بودند از خجالته لبخند روی لب دخترک و چه دردناک بود زجههای مادری که بالای سر تک دخترش نشسته بود و صورت غرق در خونش را می بوسید.
چه راه سخت اما آسانی را دخترک انتخاب کرد برای پیدا کردن گمشدهاش، و اما چه عاشقانه هر دو با پروازی بیانتها به یکدیگر رسیدند؛ یکی با هواپیما و دیگری با...!
━━━━━━━━━━━━━━━━━
نام اثر: گمشده
نویسنده: محدثه کهوند
کاور: سرمه کاظمی
انجمن قلم زرین
https://rubika.ir/qalam_zarin :books:
https://rubika.ir/qalam_zarin
━━━━━━━━━━━━━━━━━
حرفها را تمام کنید.
دارد تمام میشود.
چیزی نمانده...
جهان را میگویم!
چشمهایم را میبیندم...تصور میکنم، میترسم، غمگین میشوم.
چه پایان تلخی!
میگویند وقتی انسان گورش را از زمین میکند، زمین در تاریکی مطلق فرو میرود، انگار دارد استراحت میکند حق دارد!
بدجوری اذیتش کردیم...
سطح آب جهان بالا میآید.
دی اکسید کربن نیست، اکسیژن زیاد میشود و همین میشود دلیلی برای زاد و ولد حیوانات ابر چثه...
به همین راحتی! پس قضاوت تا به کیِ ؟ اصلا برای چه؟
به قول سهراب که میگفت: چشمها را باید شست جور دیگر!
اینکه میگویم یک مستند یا فیلم تخیلی نیست، احتمالش را دادهاند. من به یک درصد احتمالش فکر میکنم.
چشمهایم را باز میکنم، دیگر چایام سرد شده است.
ترجیح میدهم تلویزیون را روشن نکنم، همه جا حرف از تعداد قربانیانش میزنند.
تنها کاری که از دستم بر می آید یافتن"حال" است.
موهایم را شانه میزنم، چایام را عوض میکنم، لباس رنگ شادم را بعد از مدتها تن میکنم.
شاید زندگی همین، است.
https://rubika.ir/qalam_zarin
https://rubika.ir/qalam_zarin:black_nib:
━━━━━━━━━━━━━━━━━
ای نازنینم...
چه خاطره ها که باهم نداشتیم!
البته هنوز هم داریم.
میخواهم از گذشته برایت بگویم:
یادت است دستانت را روی سرم میگذاشتی و نوازشگر، بر روی موهایم میکشیدی؟!
یادت است همیشه به جای《سلام》 دوستت دارم میگفتی؟!
یادت است ای بیوفا!
در دوران جوانیمان نمیگذاشتند به هم برسیم؟!
الان هر چه میشود جوانها جلوی خانواده هایشان میایستند!
آن زمان اگه مقداری با خانواده مخالفت میکردی تیکه بزرگت گوشت بود!
ولی تو به خاطر من، جلوی پدرت و کل خانواده ایستادی!
من؟
من ایستادم؟!
هه! چه دنیای بی رحمی کارهای تو را از حفظم ولی، کارهای خودم را...
اصلاً بیخیال تلخیها!
تو همیشه از بوی گلاب مست میشدی
حال برایت از مشهد گلاب آورده ام...
بر روی سنگ قبر معشوقش گلاب ریخت و سرش را روی سنگ گذاشت!
دختر بزرگش از آن طرف صدایش زد:
- مادر در آسایشگاه منتظرت هستند! من هم خیلی کار روی سرم ریخته است! باید برویم.
زن با لحن افسوس بار با خود گفت:
- تو مرا چگونه تحمل کردی؟
وقتی حالا حتی بچه هایمان نمیتوانن مرا تحمل کنن!
https://rubika.ir/qalam_zarin
━━━━━━━━━━━━━━━━━
نام داستان: شکارچی شب
نگاهی به پایین کردم.
همهی مردم در تکاپو بودند.
هیچکس به پشتبوم این برج ده طبقه نگاه نمیکرد.
چقدر احمق هستند؛ به راحتی راه میروند و نمیدانند که یک گرگ درنده در بالای سرشان دنبال شکار است.
پوزخندی که همیشه بر لب داشتم عرض گرفت وقتی آن دختر موطلایی را با مانتوی جیغ قرمز و شلوار پاره دیدم.
نمیدانم با چه عقلی آن را از همه جدا کرده بودم.
خودم جواب خودم را دادم.
《با همآن عقل که آدمها را برای پول میکشی!》
آری؛ گلولههای اسلحههایم بدون پول از اسلحه جدا نمیشوند امّا این یکی فرق داشت.
یک گلوله برای منی که در بهترین جای شهر عمارتی دارم...
ماشینی که همه در حسرتش هستند واسلحههای که در قفسِ فلزیی به زیبایی چیده شدند؛ هیچی نیست!
ناخداگاه همه خاطراتم با این دختر موطلایی همچون فیلمی از جلوی چشمهایم گذشت.
لوس بازیهای مسخراش...
خندههای جلفاش...
تحریک کردن بیفایداش...
واقعا؛ این دختر فکر میکند من مثل بقیه هستم؟!
من یک قاتلم..!
من با بقیه فرق دارم.
من همان هستم که در هفت سالگی مرگ زجرآور مادرش را دید.
من فرق دارم...
آنها در کودکی با ماشین و توپ چندلایه بازی کردند و من با اسلحه ساختن، گلولههای داغی که از مسلسل خارج میشد.
آنها با گِلهای بعد از باران...
من، با خونهای جنازهای سلاخی شده.
آنها در نوجوانی تنبیهشان نداشتن تلفن بود.
من: شلاق، شکنجه...
این فرقها زیاد بودند که به چشم نمیآمدند.
نگاهی به پشتبوم کردم.
کسی نبود.
برگشتم سمته اسلحه...
درست است روزی کمی، فقط کمی با بقیه فرق داشت.
ولی باعث نمیشود از خیانتش بگذرم.
از دوربین اسلحه تکتیرانداز مشکی براقم، نگاهی بهش انداختم.
هم آنقدر جلف مانده بود!
داشت برای پسری که کم از دختر نداشت؛ عشوه میریخت.
ومن چقدر حالم بد شد از این دختر که حد و مرزی نداشت.
گلندلند اسلحه را کشیدم که با صدای 《تق》آزاد شد.
چشمهایم لبخنده عجیبی داشت.
ولی لبانم خیلی وقت بود با لبخند قهر کرده بودند.
اخمهایم را بیشتر به هم نزدیک کردم.
سرش را با اون موهای زرد زمخت نشونه گرفتم.
و بعد شلیک...
صدای شلیک با جیغ همهمه مخلوط شد.
و من چقدر از این صدا خوشم میآمد تکراری بود؛امّا عجیب بر دل من مینشست.
دیگر جای صبر نبود.
بیدرنگ اسلحه را باز کردم در کیف مخصوصش گذاشتم.
آرام از پلههای اضطراری به چند طبقه پایین رفتم وارد اسانسور شدم.
در آینه نگاهی به لباسم کردم.
کت و شلوار مشکی خوش دوختی که عجیب به بدن ورزیدم میآمد با پیراهن مشکی مات که دو دکمه اول باز بود.
و زنجیر نقرهی که تضاد جالبی درست کرده بود.
آسانسور ایستاد من به سرعت به بیرون ساختمان رفتم.
هیچکس شک نمیکرد به مرد کت و شلواری!
انقدر احمق بودند که به دنبال یک مرد با نقاب بگردند.
وارد کوچه پشت ساختمان شدم.
و به سمت موتور مشکی مات رفتم سوار شدم و حرکت کردم.
چشمهایم دقیقهای از برقشون کم نمیشد.
زیر لب زمزمه کردم:
این عاقبت کسی است که به شکارچی شب خیانت کنه..!
━━━━━━━━━━━━━━━━━
نام اثر:شکارچی شب
نویسنده:دیانامحمدی
طراح کاور:دیانامحمدی