انجمن نویسندگی قلم زرین

انجمن نویسندگی قلم زرین

انتشار آثار نویسندگان، رمان، دلنوشته،داستان کوتاه و شعر
انجمن نویسندگی قلم زرین

انجمن نویسندگی قلم زرین

انتشار آثار نویسندگان، رمان، دلنوشته،داستان کوتاه و شعر

─═हई╬دلنوشته حسرت╬ईह═─

━━━━━━━━━━━━━━━━━

کم‌کم دلم تنگ می‌شود.

برای نگاهت، برای صدایت.

برای دعواهایت، اخم‌هایت

برای چشمانت، برای عطر تنت.

و بیشتر و بیشتر؛ قلب و تن و روحم تو را می‌طلبند.

اما...تا می‌خواهم به تو نزدیک شوم.

عقلم به من نهیب می‌زند.

وایستا!

به‌ من می‌فهماند باید خودم را بیشتر دوست داشته باشم.

بهم می‌فهماند که چگونه غرور و قلبی را که هزار تکه کردی بهم وصل کردم و دوباره ایستادم.

این‌گونه می‌شود که مثل همیشه فقط از دور نگاهت میکنم و حسرت آغوشت را می‌خورم!

━━━━━━━━━━━━━━━━━

نام اثر: حسرت

نویسنده: محدثه کهوند

کاور: سرمه کاظمی

انجمن قلم زرین

https://rubika.ir/qalam_zarin

─═हई╬دلنوشته خواب و بیداری╬ईह═─

━━━━━━━━━━━━━━━━━
خواب دیدم گوشه‌ای از تنهایی‌هایم نشسته‌ام و اشک می‌ریزم.
ناگهان دستی به سویم دراز شد.
سرم را بالا آوردم، با دیدنت انگار دنیا را به من داده‌اند.
با شدت خودم را در آغوشت پرت کردم، دستانم را محکم دور گردنت حلقه کردم، در آغوشت گم شدم.
تو آرام آرام موهایم را نوازش کردی
تکه‌ای از موهایم را دور انگشتت پیچیدی و در گوشم زمزمه کردی
- هیش آرام بگیر زندگی من نبینم چشمانت اشکی شده باشد!
آرام خم شدی روی چشمانم را بوسیدی.
- غصه نخوری زیباترینم من همیشه پیشتم.
بیشتر خودم را در آغوشت جا دادم و سرم را روی سینه‌ات گذاشتم.
زیر گلویت را بوسیدم که با خنده گفتی:
- شیطنت نکن دلبر من کار دست خودت می‌دهی.
ریز خندیدم و باز زیر گلویت را بوسیدم.
یک دفعه روی زمین خواباندیم و رویم خیمه زدی.
در چشمانم خیره شدی سرت را پایین آوردی و بوسه‌ای به گوشه لبم زدی سرت را بالا آوردی و گفتی:
«دوستت دارم»
یک‌دفعه از خواب پریدم اما تو نبودی همه جا را گشتم. هم می‌گویند دیوانه شدم اما من وجودت را حس کردم آن همه احساس نمی‌تواند خواب باشد.
سال‌هاست گذشته اما هنوز هم به دنبالت هستم!
می‌دانی من هم می‌دانم دیگر مال من نمی‌شوی، اما من هنوز دیوانه‌وار دوستت دارم...
رویای من!
━━━━━━━━━━━━━━━━━
نام اثر: خواب و بیداری
نویسنده : محدثه کهوند
کاور: سرمه کاظمی
انجمن قلم زرین

https://rubika.ir/qalam_zarin :books:

─═हई╬داستان گمشده╬ईह═─

━━━━━━━━━━━━━━━━━
می‌دانی عشق چیست؟ گمشده چطور؟
عشقی که گمشده باشد چطور؟ تا بحال عشقت را گم کرده‌ای؟
من گم کرده‌ام؛ می‌توانی حرکاتش را تصور کنی؟
من تک تک حرکاتش را می‌توانم تصور کنم، مثلا الان می‌توانم تصورش کنم که روی پشت بام شهر دراز کشیده و پتوی بزرگ و بلند سفیدش را روی خودش انداخته، و از تصور اینکه ستاره‌ها به او زل زده‌اند گونه‌هایش گل انداخته. چشمان همرنگ شبش را آرام روی هم گذاشته و چه ناعادلانه به فکر آسمان‌هاست و به فکر پرواز، اما به فکر من نیست.
گمشده‌ی من، یعنی الان هم به من فکر نمی‌کنی؟ هنوز هم به فکر پروازی؟
حق داری، تو لایق آنی که هر چقدر که می‌خواهی بالا بروی و من...
من چه؟ لایق دور بودن از توام؟
تو انقدر بالا رفته‌ای که مرا نمی‌بینی،
می‌دانی به خاطر تو موهایم را بلند کرده‌ام؟ می‌دانی من روی پشت بام خانه‌مان هستم؟ می‌دانی صحنه‌ای که دوست داشتی ایجاد شده؟
دختری با موهای بلند مشکی، که باد آن ها را با خود می‌رقصاند.
هنوز هم مرا نمی‌بینی؟ چرا رنگت پریده زیبای من؟ نکند نگران باشی؟
چرا انقدر سرد شده ای! سردت است؟ مگر پتویت گرم نیست؟
نکند مریض شوی؟
چشمانت را باز نمی‌کنی؟ دارم نگرانت می‌شوم! جوابم را نمی‌دهی؟
می‌خواهی قلب مرا بیشتر از این داغان کنی؟ نکند خوابیده‌ای؟ نمی‌خواهی بیدار شوی؟ دلم برای سیاهی چشمانت تنگ شده!
بیدار شو دیگر، زود باش چشمانت را باز کن...
راستی! می‌دانستی مادر و پدرت بی‌تابت هستند. خواهرت از دوریت اشک می‌ریزد و من هم... خودت می‌دانی حالم گفتنی نیست! می‌دانی بی‌تو مانند مرده‌ای متحرک هستم!
عزیزتر از جانم نمی‌خواهی برگردی؟ همه منتظرت هستند، از همه بیشتر من منتظرت هستم...
سفرت کمی طولانی نشده؟ نکند سفرت پایانی ندارد؟ یا شاید هم خسته‌ای! حق هم داری، راه طولانی است.
می‌دانی می‌خواهم خودم به پیش تو بیایم؟
می‌خواهم من هم طعم پرواز را بچشم!
حتما خیلی خوب است که نمی‌خواهی دیگر بیایی. اما من می‌آیم؛ پرواز می‌کنم و به پیشت میایم! می‌دانم مادرم عصبانی خواهد شد، اما من به دنبال گمشده‌ام میایم.
اما می‌خواهم گمشده‌ام را بیابند. آن هواپیما را به آتش بکشند و او را از زیر آن پتوی بی‌انتها بیرون بیاورند؛ تا حداقل قلب مادرش کمی آرام گیرد، پدرش کمی خودش را در سر مزار تک پسرش خالی کند. مادرم از من دلگیر نشو می‌دانم که تو خوشحالی مرا می‌خواهی و من فقط در کنار گمشده‌ام خوشحال هستم. خداحافظ مادرم، فرشته‌ی زندگی من...
نامه‌ی دخترک را مادرش برای بار هزارم خواند و بازهم اشک در چشمانش حلقه زد، یاد لحظه‌ای افتاد که با عجله به روی پشت بام رفت؛ دخترکش در لبه‌ی پشت بام ایستاده بود و باد موهای بلندش را به یک طرف می‌برد.
دخترکش را صدا زد...او برگشت و با آن لبخند زیبایش نگاهش کرد. دستش را برای مادرش تکان داد و زیر لب گفت: (( همیشه دوستت دارم، مرا ببخش! )) و لحظه‌ای بعد دخترکش میان آسمان و زمین، در حال پرواز بود و چه بی‌رحم زمین او را به زور به آغوش کشید و دخترک هم مانند گمشده‌اش چشمانش را بست و موهایش مانند توری سیاه به جای تور عروسی‌اش به روی صورتش ریخت؛ بگذریم که آن مشکی‌ها قرمز شده بودند از خجالته لبخند روی لب دخترک و چه دردناک بود زجه‌های مادری که بالای سر تک دخترش نشسته بود و صورت غرق در خونش را می بوسید.
چه راه سخت اما آسانی را دخترک انتخاب کرد برای پیدا کردن گمشده‌اش، و اما چه عاشقانه هر دو با پروازی بی‌انتها به یکدیگر رسیدند؛ یکی با هواپیما و دیگری با...!
━━━━━━━━━━━━━━━━━
نام اثر: گمشده
نویسنده: محدثه کهوند
کاور: سرمه کاظمی
انجمن قلم زرین

https://rubika.ir/qalam_zarin :books:

https://rubika.ir/qalam_zarin